"چت" کردن رستم و تهمينه و مخ زدن تهمینه رستم را !


شبی خسته رستم ز رزم و نبرد کشيد از درونش يکی آه سرد
نه جفتی که دستی کشد بر سرش نه ياری که بنشاند اندر برش
بخود گفت "رايانه "را ساز کن هم ايدون تو "وبگردی" آغاز کن
ز تن برنکند او سلاح و زره به "لپ تاپ" خيره به ابرو گره
چو "رايانه "را پهلوان"بوت" کرد سلاح و زره يک طرف سوت کرد
از اين خيرگی گشت مامش غمين رخش پر زخشم و دلش پر زکين
بدو گفت رودابه ای پهلوان در آغاز گويم تو را با زبان
تو لشکر بياراستی گاه رزم به آراستن نيست در خانه عزم ؟
اگر بر نتابی تو نظم درون تو را افکنم از سرايم برون
در اينجا سرو کارو تو با من است که رودابه چون زال پيل افکن است
تهمتن ازين گفته بگرفت خشم نتابيد و گرديد ، پر آب چشم
چو زين سرزنش گشت زار و پريش فراموش بنمود" پسورد" خويش
بزد بر سر" ماوس "مشتی گران که ترسند از هيبتش ديگران
در انديشه می بود گُرد دلير بپيچيد بر خويش چون نره شير
بياد آمدش، ناگهان رمز خويش بياورد "کيبورد" "رايانه" پيش
فشرد او بسی دکمه ها را به زور سرانجام بنوشت رمز عبور
نمايان شد آن صفحۀ نيلگون که می کرد او را همی رهنمون
که آکنده از "آيکون "رنگ رنگ که می برد او را به شهر فرنگ
به "چت روم"شد ناگهان پور زال که آنجا بود مرکز عشق و حال
در آنجا يکی بود دخت زرنگ به" چت" گشت با او همی بيدرنگ
مر آن دخت را نام تهمينه بود پری روی و پر مهر و بی کينه بود
تهمتن چو شد وارد گفتگو به او گفت اوصاف خود مو به مو
بگفتا منم رستم داستان بود شهر ما زابل باستان
يکی رخش دارم بسی تيز پا گذارد همی پشت سر" زانتيا"
به زور و به بازو ندارم همال نباشد در اين باره جای سوال
به سيم و به زر خانه انباشته بنايی دو اشکوبه افراشته
مرا مرده ريگ است گرزی ز سام بکشتم به آن شيرها در کنام
چو تهمينه ديد اين همه فَر و جاه ز شادی بزد خنده ای قاه قاه
به خود گفت آن دلبر ماهرو روا نيست کم آورم پيش او
بگفتا سمنگان بود شهر من که گشته همی رشک ملک ختن
ندانی منم دختر پادشاه ندارد کسی همچو من بارگاه
که چون ماهم و پنجۀ آفتاب پری رو تر از دخت افراسياب
به کاخ وبه باغ وبه ملک و سرا غلام و کنيزک به صف اندرا
به" وب کم" اگر رخ نمايان کنم تورا پاک شيدا و حيران کنم
بگفتا بيا تا ببينم تو را چو غنچه ز گلبن بچينم تو را
چو تهمينه آگه شد از آن نياز بيافزود با عشوه بر فَر و ناز
بگفتا چه انديشه کردی جوان که خواهی ببينی رخم را عيان
هزاران جوان مَر مرا خواستگار بزرگان و خوبان چو اسفنديار
چو رستم شنيد اين سخنهای او ببست ناگهان بغض راه گلو
سراپاش گرديد خشم و خروش رگ غيرتش زود آمد به جوش
بزد بر سرميز "رايانه" مشت دوصد ناسزا گفت و حرف درشت
بگفتا به رخ می کشی دشمنم تو پنداشتی کوهی از آهنم
مده بر دلم بيش ازين پيچ و تاب مکن بيش از اين پور دستان خراب
چو تهمينه در مخ زنی بود چُست بخود گفت کارم شد اينک درست
به زانو درآوردم اين پهلوان که ديگر ننازد به زور و توان
توانا تر از عشق نيرو مباد که ايزد بر اين پايه گيتی نهاد

0 نظرات: