حاجی نزن ! یاور دوازده هستم !!


دیروز بعد از اینکه مراسم چهلم شهدای جنبش آزادیخواهی در بهشت زهرا تمام شد سریعا خودمو به میدان ولیعصر رساندم ( ساعت حدودا 6.30 عصر ) نیروهای انتظامی در میدان تجمع کرده بودند و مردم در قسمت بالای میدان شعار میدادن و چندین سطل آشغال را آتش زده بودند من هم همراه مردم شعار میدادم و نیروهای سرکوبگر هم دایما حمله میکردن و مردم هم که این روزها با تاکتیکهای جنگهای چریکی و خیابانی آشنا شده اند سریعا درون کوچه های فرعی پخش میشدن و بعد از رفتن سرکوبگران دوباره به خیابان ولیعصر بازمیگشتن و این کارشان نیروهای سرکوبگر را بشدت عصبانی کرده بود بطوریکه گلوله های اشک آور را افقی ( مستقیم ) بسمت مردم شلیک میکردن که متاسفانه شاهد زخمی شدن یکی از هموطنان بر اثر برخورد گلوله اشک آور با صورتش بودم ولی مردم سریعا کمکش کردن و وی را از صحنه دور کردن و گلوله اشک آور را بسمت ماموران شوت کردن و اونها هم سریعا فرار کردن بعد آمدم سمت سینما استقلال جلوی جمعیت ( نیروهای سرکوبگر 30 متر بالاتر از سینما استقلال بودن ) ناگهان حمله کردن و مردم هم بسمت میدان و کوچه فرعی ها فرار کردن من هم 5 قدم دور نشده بودم که پام رفت روی یک بطری خالی آب معدنی و دیگه تنوانستم تعادلم رو حفظ کنم و با باسن بروی زمین افتادم تا بلند شدم دیدم حدودا 20 نفر نیروهای انتظامی و لباس شخصی در فاصله 5 متری من هستن گفتم دیگه تموم شد الان حسابی منو میزنن و میبرن یکی از اون لباس شخصی ها بسمت من آمد وبا فریاد میگفت کیـــرم توی دهن همتون ( با عرض معذرت ) نمیدونم چی شد توی اون لحظات که در کمتر از 1 ثانیه اتفاق افتاد . رو به اون لباس شخصی فریاد زدم نزن یـــــــاور دوازده هستم !!!! ( نمیدونم این جمله از کجا توی اون لحظه به زبانم اومد ) بعد اون لباس شخصی یک نگاه تیزی کرد و با بقیه سرکوب گرا بسمت بقیه مردم یورش بردن و چند تا از خانومها که عقب افتاده بودنو بشدت زدن بعد که مردمو متفرق کردن بسمت من اومدن نمیدونستم چیکار باید بکنم نه میتونستم بسمت مردم برم چون خیال میکردن من اطلاعاتی هستم و تیکه تیکم میکردن ( دیروز یه پیراهن آبی آسمانی آستین کوتاه ساده پوشیده بودم و اونو روی شلوار انداخته بودم تا توی هوای گرم بهشت زهرا یکمی خنک بشم و کفشامم توی بهشت زهرا حسابی خاکی شده بود و ته ریشم هم که با عرق صورتم نمایان تر شده بود بیشتر قیافه یه اطلاعاتی رو نشون میداد ) خلاصه تصمیم گرفتم با این سرکوبگرا بسمت بالا حرکت کنم بعد یکی از اون لباس شخصیها گفت از بچه های کجایی ؟ نمیدونستم چی بگم همین جوری گفتم از بچه های حاجی هستم . گفت کدوم حاجی ؟ ( زبونم بند اومده بود توی اون لباس شخصی ها از وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه و نیروی انتظامی و بسیج بودن هر چی میگفتم دستم رو میشد ) خدا خدا میکردم سوتی ندم یهو اسم سعید مرتضوی به ذهنم اومد محکم گفتم حاج آقا مرتضوی داستان تهران بعد یهو یکی از این لباس شخصی ها با عصبانیت رو بمن کرد وگفت چرا این کس کشا رو اعدام نمیکنید مگه نمیبید 50 روزه داریم میگاییمشون بازم میان توی خیابون شعار میدن ( با عرض معذرت این لباس شخصی ها توی هر جملشون چند تا فحش بود ) اگه همون هفته اول 10 تاشونو توی همین میدان ولیعصر در ملا عام اعدام میکردید تخم همشون کشیده میشد دیگه خایه نمیکردن بیان توی خیابون . منم بیشتر وحشت کردم و میخواستم هر چه زودتر از دست این وحشی ها فرار بکنم گفتم مقام معظم رهبری ( برای اولین بار بود که برای این مرتیکه – خامنه ای - از این الفاظ استفاده میکردم ) دستور دادن فعلا اعدام اینا عقب بیافته تا شرایط سیاسی و اجتماعی کمی آرومتر بشه تا تاثیر گذاریش بیشتر بشه . طرف دیگه ساکت شد . بعد من رو به لباس شخصی ها گفتم شما که دیگه منو سوزاندین ( مثلا مردم منو دیگه شناسایی کردن ) من میرم دفتر حاج اقا گزارش امروزو بدم گفتن موید باشی سلام به حاجی برسون . منم از خوشحالی بسرعت توی یکی از کوجه های فرعی رفتم و از توی کوچه بسمت بلوار کشاورز دویدم که اینا یهو برنگردن دستگیرم کنن . خلاصه دیروز از باسن شانس آوردم و گرنه امروز توی یکی از شکنجه گاهها داشتم ارشاد میشدم ولی خداییش دیروز خدا هم به ما یه حال اساسی داد . امیدوارم هرچه زود تر همه عزیزان اسیر شده از بند این دجالان زمانه رها بشن و این حکومت فاشیستی با خفت و خواری سرنگون بشه و ایران و جهان از وجود منحوثشون راحت بشه .

0 نظرات: